اشعار هیوا مسیح
در این مطلب گزیده ای از اشعار عاشقانه کوتاه و بسیار زیبای هیوا مسیح را آماده کرده ایم، برای مطالعه این متن های زیبا در ادامه با سایت چی شی همراه باشید.
شعر انتظار آدمی
صبورا!
از انتظار این همه شب که به آفتاب فکر میکنند
بیشترم
بیشترم از انتظار آدمی برای نجات آدمی
بیشترم از صبر زمین و کفر سنگهایی که فرود آمدند
بر سنگها و آدمی
رفیقا!
دلم که گرفته بود از زمین و انتظار
خودم که بیشترم از انتظار آدمی
خوشم باد که میخواهم بی یا با اذن تو با شیطان حرف بزنم
به جای این همه سنگ که حرف زدند به جای آدمی
دلیلا!
سنگی بایدم
که امروز پرتاب کنم به سوی آدمی
برای کفران آدمی
شعر من پسر تمام مادران زمینم
آینهی روبروی من از یاد نمیرود
کجا باید از تماشا برخیزم
و سایهی دورترین درخت جهان را
به تهیخانههای تا دوردست آسمان بیاورم؟
کجا باید از تماشا برخیزم؟
چقدر درخت، در همیشه این دشتها تنهاست
چه قدر راه، مرا تا مردمان پراکنده برد
حالا به زیارت تنهاترین درخت جهان میروم
که سکوت مادران زمین را تاب آورده است
من به سکوت تمام مادرانی میروم
که جادههای بی آمدن
تا چشمهای خیسشان رفته است
من پسر تمام مادران زمینم
و حالا چه قدر دلم پر از گرفتن است
برای تمام سکوت مادران
که پشت پرچین روسریهای پرگره مردند
چه قدر دلم پر است
شعر مرگ در ماه
نه باران، نه عشق، نه چشمهایی رو به ماه
غروب همین نه باران و عشق بود
که در راههای بی ترانه و عابر دور میشدم
که چشم در چشم ماه
از مادرم دور شدم
در راه لبهایی خسته میگفتند
چشمهای کودکی را با خود آوردهام
که شبها، خواب ماه میبیند
میگفتند صدایی با خود آوردهام که از غروبهای ماه میگوید
میگفتند کنار آخرین مکث ماه قدمهایم ناتمام میماند
در کجای زمین، در کجای چشم انتظاری رو به ماه
در کجای دستهای سرگردان مادرم فراموش میشوم؟
در شب باران و عشق، در شب آخرین مکث ماه
مادر! انگشت را به سمت ماه بگیر
من آنجا خواهم مرد
شعر نیمه مرطوب ماه
وقتی از نیمه مرطوب ماه بر میگردم
وقتی از ماه شبانه خیس که به چشم کودکان چسبیده، میآیم
چقدر کنار پنجره برایت میآورم
چقدر راه نرفته برای سفر
در این سفر
میان سنگینی کلمات، به پروانهها فکر میکردم
که دور کودکیهای از مدرسه تا جادههای جهان چرخیدند
در این سفر چقدر رها میشوم
نه اینکه من از غربت کلمات
که تمام دنیا از من رها میشود
حالا که خوب از نیمه مرطوب ماه به دنیا نگاه میکنم
این همه شهر که هر روز، ناخواناتر میشوند
این همه آدم که عصرها، بی نام به خانه بر میگردند
چه قدر بیپروانه و کودکی
چه قدر بیزمزمه و چتر
به راه همین طور، نمیدانی تا کجا افتادهاند
به شهرهای همین طور، نمیدانی تا چه وقت بزرگ، میروند
و این دنیا، همیشه به دستهای ما چسبیده است
شعر ما همه هیوا مسیح
ما همه از یک قبیله بی چتریم
فقط لهجههایمان، ما را به غربت جادهها برده است
تو را صدا میزنم که نمیدانم
مرا صدا میزنم که کجایم
ای ساده چتر رها که در بغضها و چشمها
تو هر شب از روزهای سکوت
رو به دیوار به خوابی میروی
تو هر شب از نوارهای خالی که گوش میدهی
باز میگردی
ما همه از یک آواز کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آوازهایمان، ما را به غربت لهجهها برده است
کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید
کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جادهها و لهجهها
به قبیله بی چتر برگردد
ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شدهایم
فقط سکوتهایمان، ما را به غربت چشمها برده است
کسی باید امشب نخستین ترانه را به یاد آورد
همچنین ببینید :
اشعار گرگ، کوچه مهتاب و دیگر شعرهای زیبای فریدون مشیری
منبع : فیسبوک چی شی